شایعه افتاده است که امروز فردا دنیا به پایان می رسد. نمی دانم شاید هم پایان یابد؛ شاید هم مثل هزارن تا شایعه دیگه باشد. هرچه باشد مهم نیست، لا اقل برایی ما نمی تواند زیاد مهم باشد. این زندگی که ما داریم قیامت شدن و پایان یافتن دنیا هزارن بار به است از این زندگی. چیزی برایی از دست دادن ندارم، چیزی هم نیست که وادار مان کند برایی زندگی در این دنیا دست پا بزنیم. بجز مشت از خاطرات که همه شان آمیخته با درد و رنج است. یادش بخیر سال که تازه به ایران مهاجر شده بودم، در شبکه پنج ایران سریال بود بنام تولد دیگر. این سریال به شدت وحشتناک مرا شیفته خود کرده بود و از آنجایی که زیاد ادم احساسی هستم در یکی از قسمت هایی این سریال که داستان حول محور مادر و فرزندانش می چرخید و بسیار غریبانه بود؛ مرا بیاد مادرم انداخت. بغض گلویم را گرفته بود ولی خجالت می کشیدم که گریه کنم. یکی رفقایی اتاقم شخص بنام رضامیرزایی بود که یک آدم شوخ و بذله گو است. این آدم متوجه شده بود که داستان غم انگیز فیلم بر من تأسیر گذاشته است و لبریزم، تنها نیاز دارم که یک چیز بهانه شود تا گریه کنم. این آدم شروع کرد به شماتت و گفت، گفت، گفت، گفت؛ تا اینکه کاسه صبرم لبریز شد. گریستم، گریستم، گریستم.
این درست زمان بود که یگان تا از مهاجرینی که وضعیت اقتصادی بهتری داشت در اتاق هایی کارگری یگان تلویزیون سیاه سفید داشتند. تلویزیون تلویزیون که در اتاق ما بود هم از همان ادم بذله گو و شوخ بود. بعد از تولد دیگر، فیلم نبود که در ایران تولید شده باشد وبتواند به دلم بشیند و مرا تحت تأسیر قرار بدهد. بعدها تنها فیلم میم مثل مادر ساخته زنده یاد رسول مُلاقلی پور و بازیگری گلشیفته فراهانی و علی شادمان تنها فیلم بود که بدلم نشست و فیلم بود که با احساس من سازگار بود.
وقتی خواستم به ایران بروم مادرم خانه نبود و در خانه مامایم (دایی) در سوکه بود. پدرم نیزخانه نبود همرای مادرم در سوکه بود. راستش ما خانواده فقیر بودیم، پدرم خانه مامایم کار می کرد و مادرم از بس دوستش داشت، با او به خانه برادرش رفته بود. یعنی اینکه همیشه باهم بودند. هرجا می رفتند با هم می رفتند و هیچ وقت دوست نداشتند از هم جدا باشند. من وقتی خواستم از مادرم خدا حافظی کنم؛ به من گفت: بچیم یالی که ریی شودی، رافتو دیست خود ادم استه، ولی برگشتند دست خدا است. من با او خدا حافظی کردم؛ و مادرم گریست. من حتی خوشحال بودم که می روم؛ از جهنم که در آن زندانی بودم نجات می یابم. نمی دانم چرا هرچند قدم را که می رفتم ناخود آگاه پشت سرم نگاه می کردم که مادرم ایستاده است و بطرف من نگاه می کند؛ تا اینکه پشت تپه از نظرش پنهان شدم.
.ازچپ به راست: پدرم، مادرم، نصرالله برادرم، زهرا خواهرم، یاقوت خواهرم ؛ با ابن تفاوت که خودم و دو خواهر بزرگم و دوتا برادرم در این عکس نیست |
از آن روزگاه تا بحال سیزده سال اندی می گذرد و من چندین بار به خانه برگشتم و دوباره راهی دیار غربت شدم. وقتی کنارش بودم؛ بارها و بارها با هم قهر کرده ام ، جنگ کرده ام، و دوباره با هاش اشتی کرده ام. یادم است یک بار که خیلی از دستم نارحت بود گفت؛ شیرم را حلالت نمی کنم. من نیز در جوابش گفتم؛ چرا من را زایدی؟ چرا من را زایدی؟ چرا من را زایدی؟ مادرم گریست، گریست، گریست، و من تماشا کردم.
خیلی مدت می شود که باهاش حتی تلفنی حرف نزده ام. آخرین بار که با او حرف زدم در کابل بود، فکر کنم چهار ماه می شود. با حمید فیدل در کفی نیت آمده بود تا با من حرف بزند ولی متأسفانه هم اینترنت همراهی نکرد و هم نتوانستم حرف بزنم. الان که سالها است دُردانه مادرم هستم؛ ولی با آن هم نمی توانم با او راحت حرف بزنم. نمی توانم با او بگویم که دوستش دارم. نمی دانم چرا این جرأت از من گرفته شده است. من جرأت دوستت دارم گفتن به مادرم را ندارم. باورتان می شود که تا بحال حتی یک بار هم نگفته ام که من دوستش دارم. مدت دوسال است که در این کشورم. در این کشور حتی جرأت تلفن کردن به او ازم گرفته شده است. می دانید؛ جرأت نمی توانم به او زنگ بزنم. جرأت نمی توانم؛ چون وقتی می خواستم ایران بروم استدلالم این بود که شرایط را تغیر می دهم. خودم را و آنها را از جهنم که در آن زندگی می کنیم نجات می دهم. ولی من نتوانستم. در هدف که داشتم شکست خوردم. می دانی چرا شکست خوردم؟ شکست خوردم چون، یک مقدار به خودم فکر کردم. به زندگی شخصی خود فکر کردم. می دانی؛ خیلی دلم می خواهد که دنیا به آخر برسد و همه چیز نابود شود.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر