یکشنبه، آذر ۲۶
هدف مقدس
بله او افغانی است و در ایران
مهاجر است، حق درس خواندن در دانشگاه را ندارد، اگر پدرش مسلمان است که است، ولی
همین کافی است که او افغانستانی است.
اگر لیاقت دارد، مهم نیست. شخص چون او در ایران باید با سنگ و سیمان سر کار داشته
باشد، دانشگاه صنعتی شریف صندلی هایی تمیز دارد و از ماندن در زیر جوان چون او
خجالت می کشد. "ح " تصمیم میگیرد هدفش را در جایی دیگری دنبال نماید،
جایی که به او به چشم یگ انسان نگریسته شود، و بتواند چیزی را که لایقش" است
بدست اورد. چه جایی بهتر از خانه خاله(استرالیا) ایران را به مقصد پاکستان ترک می
کند.
بخش
خاطرات,
دیدگاه و نظر,
فرهنگی,
مقاله
از خودم؛ و آنچه باید در مورد من بدانید
نامم کیهان ؛ تخلصم فرهمند ؛ این انتخاب خودم است. از سنم
دقیق خبر ندارم، فقط می دانم که در یکی از شب ها بدون اینکه خواسته باشم به این
دنیا پراز کثافت و لجن آورده شده ام. مادرم می گفت تو در طویله بدنیا آمدی، و وقتی
هم که بدنیا آمدی پشتت را بطرف دنیا کردی بودی؛ شکل که چیزی نمانده بود بخاطر
نیامدنت به این دنیا من با دنیا خدا حافظی کنم. اما عمّه ات نگذاشت و بزور تورا به
این دنیا کشید.
فقط بلدم بخوانم و نوشته کنم؛ و فکر می کنم در این دنیا
که همه از حرفۀ وفن حرف می زند تقریباً یک آدم بیکاره هستم. حرف زدن و نوشتن را حق
خود می دانم و پیرامون هرچیر که به من ربط داشته باشد می گویم و می نویسم؛ حتی اگر
این اشتباه باشد. حرف هایم را بدون پرده و بدون ملاحظه میگویم و ده بند هیچ قانون
و هیچ بشر نیستم. شاید این درست نباشد ولی این عادت است که دارم و ده هیچ قالب تنگ
جا نمی گیرم؛ همینطور باید پذیرفته شوم.
ازفصل هایی سال بهار را زیاد دوست دارم. بهار فصل است که
همه چیز در آن زیبا است و همه چیز تازه. تابستان گرم است و زمستان بسیار سرد. خزان
را دوست ندارم؛ چون خزارن غیر از این که خزان است، همیشه زمستان را بدنبال خود می
آورد. دوست داشتن بهار یک دلیل دیگه هم دارد، و آن نیز این است که ما کسانی هستیم
که در زمستان بدنیا می آیم و در زمستان نیز نابود می شویم؛ بهار تنها آروزیی است
که یک محکوم به زندگی کردن در زمستان می تواند داشته باشد.
زنان را خیلی دوست دارم و یک زن ایدۀ آل برایم می تواند مادرم
باشد. شاید این هم دلیل روان شناختی داشته باشد ولی من به این چیزها کار ندارم؛
حرف از چیزی می زنم که می دانم و می فهمم. گاهی اوقات نیز فکر می کنم این زنان همان فرشته ها باشد. به قدرت زنان خیلی باور
دارم وهیچ چیز به اندازه گریه یک زن ضعیفم کرده نمی تواند. زن شاید تنها چیزی باشد که بخاطر خلقت او از خدا متشکر باشم؛ و هیچ چیزنمی
تواند به اندازه یک زن به من آرامش دهد.
آنقدر بدم که از سیاست می آید شاید از خدا نمی اید، اما
برایی اینکه بتوانم در این دنیا زندگی کنم و نابود نشوم سیاست می کنم! آدم سکولار
هستم و آنچه را برایی دیگران حق می دهم و می بینم برایی خود نیز آن می کنم و می
دانم. به آزادی و انسانیت و برابری باور دارم و خیلی دوست دارم که این آزادی برایی
همه باشد و همه بعنوان یک انسان به همدیگر احترام قایل باشد و هیچ گونه تبعیض وجود
نداشته باشد.
اگر قرار باشد بین علم و سرمایه یکی را انتخاب کنم؛ سرمایه
انتخاب من خواهد بود. سرمایه انتخاب من خواهد بود. چون فکر می کنم تنها چیزی است که علم و انسانیت
جلویش زانو می زند؛ و اگر سرمایه نداشته باشی هیچ چیز نداری و هیچ چیز هم نیستی؛
حتی به اندازه خدا. در واقع این ارزشی است که سرمایه داری به انسان ها داده است.
" پایان "
اشتراک در:
پستها (Atom)