جمعه، دی ۱
پنجشنبه، آذر ۳۰
قُله شگفت انگیز
کشور اندونزی 1600 آتش فشان دارد که این آتش فشان ها در هشتاد قله موقعیت دارد. تعداد 28 تا از این آتش فشان ها فعال شده است و تعداد 21 تا از این آتش فشان ها تنها راجستر شده است و هنوز هیچ فعالیت نکرده است. یکی از این آتش فشان در قله مراپی شهر جوگ جا است. شهر که من در آن زندگی میکنم. این آتش فشان در سالهایی1930-1931- 1933-1934-1961- 1962-1966-1967-1969 و سالهایی 1994- 2006 و در سال 2010 فعال شده است. در سال دوهزار ده ارتفاع این آتش فشان به 15 کیلومتر میرسیده که چیزی بسیار وحشتناک است. همچنین قرار است که امسال و یا سال آینده نیز فعال شود.
Taken from Jalan Kaliurang km 10,9, at 6.40, by Sahroni Bungzhu. 20-12-2012 |
این نقشه جهان است و خطوط را که در نقشه مشاهده می کنید خطوط زلزله است. قشنگ قابل مشاهده است که چه کشورهایی رویی خط زلزله واقع شده است. |
این نقشه کشور اندونزی است. در این عکس چراغ هایی قرمز را که مشاهده می فرماید؛ نقاط آتش فشان فعال در این کشور است. |
این هم نقشه دیگر کشور اندونزی است و چراغ هایی قرمز که آتش فشان هایی فعال است و چراغ آبی نیز تعداد آتش فشانهایی است که فعال نشده است. تعدا این آتش فشانها 28 از 1600 آتش فشان موجود است. |
وقتی خانه توان مقاومت در برار هجوم آتش فشان را ندارد. |
وقتی شهر مورد خشم آتش فشان قرار می گیرد. |
وقتی آتش فشان شهر را نابود می کنید |
بجز عکس اولی، دیگر عکس ها همه از موزیم آتش فشان قله مراپی گرفته شده است و عکاس همه اینها خودم هستم.
یاد آوری
شایعه افتاده است که امروز فردا دنیا به پایان می رسد. نمی دانم شاید هم پایان یابد؛ شاید هم مثل هزارن تا شایعه دیگه باشد. هرچه باشد مهم نیست، لا اقل برایی ما نمی تواند زیاد مهم باشد. این زندگی که ما داریم قیامت شدن و پایان یافتن دنیا هزارن بار به است از این زندگی. چیزی برایی از دست دادن ندارم، چیزی هم نیست که وادار مان کند برایی زندگی در این دنیا دست پا بزنیم. بجز مشت از خاطرات که همه شان آمیخته با درد و رنج است. یادش بخیر سال که تازه به ایران مهاجر شده بودم، در شبکه پنج ایران سریال بود بنام تولد دیگر. این سریال به شدت وحشتناک مرا شیفته خود کرده بود و از آنجایی که زیاد ادم احساسی هستم در یکی از قسمت هایی این سریال که داستان حول محور مادر و فرزندانش می چرخید و بسیار غریبانه بود؛ مرا بیاد مادرم انداخت. بغض گلویم را گرفته بود ولی خجالت می کشیدم که گریه کنم. یکی رفقایی اتاقم شخص بنام رضامیرزایی بود که یک آدم شوخ و بذله گو است. این آدم متوجه شده بود که داستان غم انگیز فیلم بر من تأسیر گذاشته است و لبریزم، تنها نیاز دارم که یک چیز بهانه شود تا گریه کنم. این آدم شروع کرد به شماتت و گفت، گفت، گفت، گفت؛ تا اینکه کاسه صبرم لبریز شد. گریستم، گریستم، گریستم.
این درست زمان بود که یگان تا از مهاجرینی که وضعیت اقتصادی بهتری داشت در اتاق هایی کارگری یگان تلویزیون سیاه سفید داشتند. تلویزیون تلویزیون که در اتاق ما بود هم از همان ادم بذله گو و شوخ بود. بعد از تولد دیگر، فیلم نبود که در ایران تولید شده باشد وبتواند به دلم بشیند و مرا تحت تأسیر قرار بدهد. بعدها تنها فیلم میم مثل مادر ساخته زنده یاد رسول مُلاقلی پور و بازیگری گلشیفته فراهانی و علی شادمان تنها فیلم بود که بدلم نشست و فیلم بود که با احساس من سازگار بود.
وقتی خواستم به ایران بروم مادرم خانه نبود و در خانه مامایم (دایی) در سوکه بود. پدرم نیزخانه نبود همرای مادرم در سوکه بود. راستش ما خانواده فقیر بودیم، پدرم خانه مامایم کار می کرد و مادرم از بس دوستش داشت، با او به خانه برادرش رفته بود. یعنی اینکه همیشه باهم بودند. هرجا می رفتند با هم می رفتند و هیچ وقت دوست نداشتند از هم جدا باشند. من وقتی خواستم از مادرم خدا حافظی کنم؛ به من گفت: بچیم یالی که ریی شودی، رافتو دیست خود ادم استه، ولی برگشتند دست خدا است. من با او خدا حافظی کردم؛ و مادرم گریست. من حتی خوشحال بودم که می روم؛ از جهنم که در آن زندانی بودم نجات می یابم. نمی دانم چرا هرچند قدم را که می رفتم ناخود آگاه پشت سرم نگاه می کردم که مادرم ایستاده است و بطرف من نگاه می کند؛ تا اینکه پشت تپه از نظرش پنهان شدم.
.ازچپ به راست: پدرم، مادرم، نصرالله برادرم، زهرا خواهرم، یاقوت خواهرم ؛ با ابن تفاوت که خودم و دو خواهر بزرگم و دوتا برادرم در این عکس نیست |
از آن روزگاه تا بحال سیزده سال اندی می گذرد و من چندین بار به خانه برگشتم و دوباره راهی دیار غربت شدم. وقتی کنارش بودم؛ بارها و بارها با هم قهر کرده ام ، جنگ کرده ام، و دوباره با هاش اشتی کرده ام. یادم است یک بار که خیلی از دستم نارحت بود گفت؛ شیرم را حلالت نمی کنم. من نیز در جوابش گفتم؛ چرا من را زایدی؟ چرا من را زایدی؟ چرا من را زایدی؟ مادرم گریست، گریست، گریست، و من تماشا کردم.
خیلی مدت می شود که باهاش حتی تلفنی حرف نزده ام. آخرین بار که با او حرف زدم در کابل بود، فکر کنم چهار ماه می شود. با حمید فیدل در کفی نیت آمده بود تا با من حرف بزند ولی متأسفانه هم اینترنت همراهی نکرد و هم نتوانستم حرف بزنم. الان که سالها است دُردانه مادرم هستم؛ ولی با آن هم نمی توانم با او راحت حرف بزنم. نمی توانم با او بگویم که دوستش دارم. نمی دانم چرا این جرأت از من گرفته شده است. من جرأت دوستت دارم گفتن به مادرم را ندارم. باورتان می شود که تا بحال حتی یک بار هم نگفته ام که من دوستش دارم. مدت دوسال است که در این کشورم. در این کشور حتی جرأت تلفن کردن به او ازم گرفته شده است. می دانید؛ جرأت نمی توانم به او زنگ بزنم. جرأت نمی توانم؛ چون وقتی می خواستم ایران بروم استدلالم این بود که شرایط را تغیر می دهم. خودم را و آنها را از جهنم که در آن زندگی می کنیم نجات می دهم. ولی من نتوانستم. در هدف که داشتم شکست خوردم. می دانی چرا شکست خوردم؟ شکست خوردم چون، یک مقدار به خودم فکر کردم. به زندگی شخصی خود فکر کردم. می دانی؛ خیلی دلم می خواهد که دنیا به آخر برسد و همه چیز نابود شود.
کاشکی میشد بهت بگم چقدر صداتو دوست دارم
چقدر مثل بچگی هام لالایی هاتو دوست دارم
سادگی ها تو دوست دارم ، خستگی ها تو دوست دارم
چادر نماز زیر لب خدا خدا تو دوست دارم
کاشکی رو تاقچه ی دلت آینه و شمعدون میشدم
تو دشت ابری چشات یه قطره بارون میشدم
کاشکی میشد یه دشت گل برات لالایی بخونم
یه آسمون نرگس و یاس تو باغ دستات بشونم
بخواب که میخوام تو چشات ستاره هامو بشمارم
پیشم بمون که تا ابد دنیا رو با تو دوست دارم
دنیا اگه خوب ... اگه بد ، با تو برام دیدنیه
باغ گلای اطلسی ، با تو برام چیدنیه
مـــــــــــــــادر ...
کاشکی میشد بهت بگم چقدر صداتو دوست دارم
لالایی ها تو دوست دارم ، بغض صداتو دوست دارم
مـــــــــــــــادر ...
لالایی ...
لالایی ...
دُردانۀ ؛ فکر می کنم اسم مادرم است و این وبلاگ را به اسم او ساخته ام.
یکشنبه، آذر ۲۶
هدف مقدس
در بازداشت پلیس اندونزی بسر می برم، با هزار زحمت ومشقت، پنهانیی موبایلم را روشن کردم تا فیسبوک خودرا چک کنم؛ شاید یکی برایم نامه فرستاده باشد. در آن شرایط حتی خواندن یک نامه از دوستان می توانست انرژی مثبت را به من انتقال دهد. شرایط بسیار بدی بود و ما همگی با مشکیلات عدیده دست . پنجه نرم می کردیم. فیسبوکم را باز با زکردم و با این نامه روبرو شدم: سلام من با یکی داشتم حرف میزدم گفت؛ برادرش میرفته طرف استرالیا در راه گم شده است و مدت پنج ماه است که هیچ کس نمی داند او در کجاست نام او "ح" است و از ولایت دایکندی است. نگاه کن بین شماها نیست؟؟ من اون نامه را پاسخ دادم و نوشتم که: برادر "ح" دو ماه پیش به من نیز زنگ زده بود، اما برادر او در بین مان نیست. شما اگر می توانید اطلاعات بیشتری به من دهید شاید بتوانم کدام سر نخ از او بدست بیارم.
یگ روز بعد نامه به این مضمون دریافت کردم: سلام نام چوپان (قاچاقبر) آنها انور اندونزیایی بوده، مبلغ پنج هزار دلاررنیز بهایی شان بوده، و در سیزده نوامبر دو هزار ده از بوگور جاکارتا سوار چوب(کشتی) شده، وتعداد گوسفندان (مهاجرین) نیز نود نفر بوده، ایرانی ها عراقی ها و افغانی ها. قهرمان زود باش خبر خوشی به من بده، مادر "ح" خیلی بی تابی می کند. قهرمان تحقیقات را آغاز کرد و اطلاعات را که در زیر می خوانید نتیجه تحقیقات قهرمان است!
"ح" کیست؟پسر بسیار خوشتیب است قد بلند و رسا دارد، با لحجه ایرانی حرف میزند، دلیل آن نیز این است که در ایران بدنیا آمده است.هیچ وقت بچه منفی نبوده، همیشه کارهایی مثبت از او سر میزده، خلاصه از ان تیپ جوان ها بوده که هر دختری در ارزویش بسر میبرد. در خوانواده فقیر در تهران بدنیا امده، کارش نیز در ایام کودکی و نوجوانی جمع اوری نان خشکی بوده تا پول جمع نماید و با این پول . بتواند درس بخواند . به همین شکل تا مقطع پیش دانشگاهی خودش رامیرساند. در امتحانات کنکور شرکت می کند و در رشته طب آن هم در دانشگاه صنعتی شریف قبول می شود. وقتی برایی ثبت نام در دانشگاه مراجعه می کند، دانشگاه او را نمی پذیرد؛ چون افغانستانی است. سال بعد باز هم در امتحانات کنکور شرکت می کند و از قضا بازهم در همان رشته و در همان دانشگاه قبول میشود، این بار بنا به دلایل که من نمی دانم یگ سال میتواند در دانشگاه درس بخواند، اما در سال دوم بازهم به او اجازه درس خواندن را نمیدهد.
بله او افغانی است و در ایران
مهاجر است، حق درس خواندن در دانشگاه را ندارد، اگر پدرش مسلمان است که است، ولی
همین کافی است که او افغانستانی است.
اگر لیاقت دارد، مهم نیست. شخص چون او در ایران باید با سنگ و سیمان سر کار داشته
باشد، دانشگاه صنعتی شریف صندلی هایی تمیز دارد و از ماندن در زیر جوان چون او
خجالت می کشد. "ح " تصمیم میگیرد هدفش را در جایی دیگری دنبال نماید،
جایی که به او به چشم یگ انسان نگریسته شود، و بتواند چیزی را که لایقش" است
بدست اورد. چه جایی بهتر از خانه خاله(استرالیا) ایران را به مقصد پاکستان ترک می
کند.
در پاکستان نیز با هزاران مشکلات
ومشقت در مدت یک زمان طولانی می تواند برایش هویت درست نماید، تا با این هویت قدم
به مسیرش بگذارد. در مدت که در پاکستان سرگردان بوده نیز بیکار و در موسسه زبان
چمپین(قهرمان) زبان اینگلیسی خود را ارتقا میدهد. دوستش به من گفت؛ او همیشه کارها را سروقت انجام میداد،
از تنبلی بدش می امد، اگر کدام وقت غذا دیر پخته میشد او ما را سرزنش میکرد، و
همیشه مارا از کارهایی منفی مانع می شد ومی گفت بچه ها ما هدف مقدس داریم. بعد از مدتی پاکستان را ترک می کند و از انجا
به تایلند و از تایلند نیز به مالزی از مالزی نیز به اندونزی خودش را می رساند.
مدتی را در جاکارتا زندگی می کند
و در نهایت از جاکارتا به شهر قهرمانان (سورابایا) می اید ؛ چون این جا نقطه است
که باید سوار برچوب سرنوشت شود. چوب
سرنوشت را سوار می شود، مبدا سورابایا اندونزی، مقصد جزیره هاشمور خانه خاله. چند شبانه روز چوب انها طی مسیر می کند، اما گرفتار طوفان می شود. چوب فرسوده در مقابل امواج
خشمگین دریا مقاومت کرده نمی تواند و در نهایت دچار سانحه میشود؛ اما خوشبختانه
کسی در این حادثه اسیب نمی بیند. سرکله پولیس
پیدا می شود و آنها را اسکورت خاص به جزیره کوپان منتقل می کند.
دربازداشت گاه کوپان نیز مدتی را
زندگی می کند و بدلیل این که پولیس با انها بد رفتاری می کرده بوده شورش می کنند و
امنیت بازداشتگاه را مختل می کنند. اما این شورش و شکستن در و پنجره هم راه بجایی
نمی برد و انها این بار پلان میریزند که فرار کنند. انها در ساعت 3 شب به تعداد 33
نفر از بازداشتگاه بیرونمی زنند، اما این فرار زیاد موفقانه نبوده و یگ نفر به نام
(ص) هرد پایش می شکند و همه انها دستگیر میشوند. تنهاشخص که در این فرار موفق می شود اقای (ح) بوده
است. "ح" خودش را دوباره به بوگور جاکارتا می رساند. مدتی را در بوگور
زندگی می کند و برایی دفعه بعد اقدام می کند.
سیزده نوامبر دوهزارده با نود
نفر دیگر؛ افغانی، ایرانی، عراقی، سوار چوب می شود. اما این بار مبدا جاکارتا، مقصد
جزیره کریسمس خانه خاله ، تا هرچه زودتر
خودش را به هدف مقدس برساند. پنج روز
بعد چوپان ادعا می نماید که انها به مقصد
رسیده، ........ اما چنین چوبی به مقصد نرسیده و تا به امروز هیچ کس از سرنوشت نود
نفر اطلاع ندارد. من شرمنده هستم که نتوانستم
خبر خوشحال کننده برای مادر(ح) بدهم. اما با خود عهد بسته ام که هدف مقدس اورا
دنبال کنم. "ح" قهرمان بدنیا
امد، قهرمان وار زندگی کرد، قهرمان وار بسوی هدف مقدس رفت، و برایی همیشه قهرمان
باقی خواهد ماند، وهدف مقدس او هدف مقدس همه ما خواهد بود.
همه راه ها روزی به چند راهی ختم
خواهد شد و هرکس راه را در پیش خواهد گرفت. تمام واقعیت ها روزی به خاطره بدل
خواهد شد و اگر خاطره ها ثبت نشوند، روزی فراموش خواهد شد. " دوزخ عدن، آصف
سلطان زاده "
بنگیل پاساروان، سورابایا،
اندونزی
20/4/2011
بخش
خاطرات,
دیدگاه و نظر,
فرهنگی,
مقاله
از خودم؛ و آنچه باید در مورد من بدانید
نامم کیهان ؛ تخلصم فرهمند ؛ این انتخاب خودم است. از سنم
دقیق خبر ندارم، فقط می دانم که در یکی از شب ها بدون اینکه خواسته باشم به این
دنیا پراز کثافت و لجن آورده شده ام. مادرم می گفت تو در طویله بدنیا آمدی، و وقتی
هم که بدنیا آمدی پشتت را بطرف دنیا کردی بودی؛ شکل که چیزی نمانده بود بخاطر
نیامدنت به این دنیا من با دنیا خدا حافظی کنم. اما عمّه ات نگذاشت و بزور تورا به
این دنیا کشید.
فقط بلدم بخوانم و نوشته کنم؛ و فکر می کنم در این دنیا
که همه از حرفۀ وفن حرف می زند تقریباً یک آدم بیکاره هستم. حرف زدن و نوشتن را حق
خود می دانم و پیرامون هرچیر که به من ربط داشته باشد می گویم و می نویسم؛ حتی اگر
این اشتباه باشد. حرف هایم را بدون پرده و بدون ملاحظه میگویم و ده بند هیچ قانون
و هیچ بشر نیستم. شاید این درست نباشد ولی این عادت است که دارم و ده هیچ قالب تنگ
جا نمی گیرم؛ همینطور باید پذیرفته شوم.
ازفصل هایی سال بهار را زیاد دوست دارم. بهار فصل است که
همه چیز در آن زیبا است و همه چیز تازه. تابستان گرم است و زمستان بسیار سرد. خزان
را دوست ندارم؛ چون خزارن غیر از این که خزان است، همیشه زمستان را بدنبال خود می
آورد. دوست داشتن بهار یک دلیل دیگه هم دارد، و آن نیز این است که ما کسانی هستیم
که در زمستان بدنیا می آیم و در زمستان نیز نابود می شویم؛ بهار تنها آروزیی است
که یک محکوم به زندگی کردن در زمستان می تواند داشته باشد.
زنان را خیلی دوست دارم و یک زن ایدۀ آل برایم می تواند مادرم
باشد. شاید این هم دلیل روان شناختی داشته باشد ولی من به این چیزها کار ندارم؛
حرف از چیزی می زنم که می دانم و می فهمم. گاهی اوقات نیز فکر می کنم این زنان همان فرشته ها باشد. به قدرت زنان خیلی باور
دارم وهیچ چیز به اندازه گریه یک زن ضعیفم کرده نمی تواند. زن شاید تنها چیزی باشد که بخاطر خلقت او از خدا متشکر باشم؛ و هیچ چیزنمی
تواند به اندازه یک زن به من آرامش دهد.
آنقدر بدم که از سیاست می آید شاید از خدا نمی اید، اما
برایی اینکه بتوانم در این دنیا زندگی کنم و نابود نشوم سیاست می کنم! آدم سکولار
هستم و آنچه را برایی دیگران حق می دهم و می بینم برایی خود نیز آن می کنم و می
دانم. به آزادی و انسانیت و برابری باور دارم و خیلی دوست دارم که این آزادی برایی
همه باشد و همه بعنوان یک انسان به همدیگر احترام قایل باشد و هیچ گونه تبعیض وجود
نداشته باشد.
اگر قرار باشد بین علم و سرمایه یکی را انتخاب کنم؛ سرمایه
انتخاب من خواهد بود. سرمایه انتخاب من خواهد بود. چون فکر می کنم تنها چیزی است که علم و انسانیت
جلویش زانو می زند؛ و اگر سرمایه نداشته باشی هیچ چیز نداری و هیچ چیز هم نیستی؛
حتی به اندازه خدا. در واقع این ارزشی است که سرمایه داری به انسان ها داده است.
" پایان "
اشتراک در:
پستها (Atom)