آن لحظه ها با
مرحوم ناصر عبداللهی گذشت و هنوز آوای او در گوشهایم تکرار میشود که: این شفق
است یا فلق مشرق و مغرب ام بگو/ من به کجا رسیدم ام جان دقایق ام بگو. آن روزها نه
مشرقی بود و نه مغربی، دورم میچرخیدم، گیج و گول بودم، کسی هم نبود که بگوید به
کجا رسیده ام، جز اینکه ناصر میگفت: از خانه بیرون میزنم اما کجا امشب/ شاید تو
میخواهی مرا در کوچه ها امشب. امشب زپشت ابرها بیرون نیامد ماه/ بشکن قرق را ماه
من بیرون بیا امشب. من به دنبال قرقی بودم که از درون آن خودم بیرون بیایم. آن قرق
آمدن برادرم به ایران بود و برگشتن من به سرزمین نفس های مادر و پدرم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر