نویسنده : اوریانا فالاچی
ناشر : پارس بوک
زبان کتاب : پارسی
مترجم : یغما گلرویی
توضیحات : نامه
به کودکی که هرگز زاده نشد رمانی به زبان ایتالیایی از اوریانا فالاچی،
نویسنده و خبرنگار ایتالیایی است که در سال ۱۹۷۵ منتشر شد. این کتاب با
زاویه دید اول شخص و در قالب نامهای از راوی داستان، یک زن جوان که گویا
خود فالاچی است، با جنینی که در رحم خود باردار است نوشته شده که فرزند
نازادهاش را از مصیبتهای دنیا و بیرحمی آن میآگاهاند. این کتاب تا
ژانویه ۲۰۰۷ بیش از ۴ میلیون نسخه (بدون احتساب کپیها) فروش داشتهاست.
این کتاب نخستین بار در سال ۲۵۳۶ شاهنشاهی با عنوان « به کودکی که هرگز
زاده نشد» توسط مانی ارژنگی به فارسی ترجمه و توسط موسسه انتشارات امیر
کبیر در ایران منتشر شد. دومین ترجمه کتاب با عنوان «نامه به کودکی که هرگز
متولد نشد» توسط ویدا مشفق به فارسی ترجمه شد و انتشارات جاویدان آن را در
سال ۱۳۵۵ منتشر کرد. در سال ۱۳۸۲ یغما گلرویی ترجمه چهارم این کتاب را
انجام داد و انتشارات دارینوش آن را به چاپ رساند.
تو دُختری یا پسر؟ دلم میخواد دختر باشیُ یه روز چیزایی که من الان حِس میکنمُ حِس کنی! مادرم میگه: دختر دُنیا اومدن یه بدبختیهبزرگه! وَ من اصلاً حرفشُ قبول ندارم! وقتی خیلی دِلِش میگیره میگه: آخ! کاش مَرد به دُنیا اومده بودم! میدونم دُنیای ما با دستِ مَرداوُ برای مَردا ساخته شُده وُ زورگوییُ استبداد تو وجودش ریشههایی قدیمی داره! تو قصّههایی که مَردها برای توجیه کردنِ خودشون ساختناوّلین موجود یه زَن نیست، یه مَردِ به اسمِ آدم! بعدها سَرُ کلّهی حوّا پیدا میشه تا آدمُ از تنهایی در بیاره وُ بَراش دردسَر دُرُست کنه! تو نقّاشیایدرُ دیوارِ کلیساها، خُدا، یه پیرهمَردِ ریش سفیدِ نه یه پیرهزنِ مو سفید! تمومِ قهرمانا هَم مَردَن! از پرومته که آتیشُ اختراع کرد گرفته تاایکار که دِلِش میخواس پرواز کنه! مادرِ مسیح هم که پسرِ روحالقدسه، یه مادرِ رضاعی بوده! با تمومِ این حرفا حتّا اگه نقشِ یه مُرغِ کرچُبازی کنی، زن بودن خیلی قشنگه! چیزیه که یه شُجاعتِ تموم نَشُدنی میخواد! یه جنگِ که پایون نداره! اگه دختر به دُنیا بیای خیلی چیزا رُ بایدیاد بگیری! اوّل از همه باید خیلی بجنگی تا بتونی بگی اگه خُدایی وجود داشته باشه میشه مثِ یه پیرِزنِ مو سفید یا یه دخترِ قشنگ نقّاشیشکرد! خیلی باید بجنگی تا بتونی بگی وقتی حوا سیبِ ممنوعه رُ چید گُناه به وجود نیومد، اون روز یه قدرتِ باشکوه متولّد شُد که بِهِشنافرمانی میگن! خیلی باید بِجنگی تا بتونی بگی تو تنت چیزی به اسمِ عقل وجود داره که دوس داری به صداش گوش بِدی!
مادر شُدن نه حرفهس، نه وظیفه! یه حق از بینِ هزارون حقّیِ که داری! بَس که این حقُ فریاد میزنی خسته میشیُ تقریباً تمومِ مواقع شکستمیخوری! ولی نباید دلْسَرد بشی! جنگیدن زیباتَر از پیروزیه! به سمتِ مقصد رفتن، از رسیدن به اون با ارزشتَره! وقتی بَرَنده میشی یا بهمقصد میرسی یه خلأ رُ تو خودت حِس میکنی! واسه پُر کردنِ همین خلأ باید دوباره راه بیفتیُ مقصدِ تازهیی پیدا کنی! آره! دلم میخواد تو دختر باشی! امیدم اینه که هیچ وقت حرفای مادرمُ تکرار نکنی، همونطور که من هیچوقت تکرارشون نکردم!
***
اگه تو پسر به دُنیا بیایاَم خوشْحال میشم! شاید حتّا بیشتر از دختر بودنت! اون وقت مزّهی بردهگیُ بعضی از تحقیرا رُ نمیچِشی! مثلاً اگه پسرباشی کسی تو تاریکی بِهِت تجاوز نمیکنه! لازم نیست صورتِ خوشْگِل داشته باشی تا تو نگاهِ اوّل چشمِ همه رُ بگیری! وقتی با همْسَرِت تورختِخواب خوابیدی لازم نیست هَر چیزیُ تحمّل کنی! کسی به تو نمیگه گُناه اون روزی دُرُس شُد که حوا سیبِ ممنوعُ چید! کمتَر عذابمیکشی! لازم نیست بِجنگیُ ثابت کنی که میشه خُدا رُ مثِ یه پیرهزنِ مو سفید نقّاشی کرد، نه یه پیرهمَردِ ریشْسفید! میتونی هَر وقت دِلِتخواست شورش کنی! میتونی دوس داشته باشی، بدونِ این که یه شب از خواب بپّریُ حِس کنی داری تو باتلاق فرو میری! میتونی از خودتدفاع کنی بدونِ این که لیچار بشنوی!
اگه پسر باشی باید یه جورِ دیگه از ستمها وُ بردهگیها رُ تحمّل کنی! خیال نکن زندهگی واسه مَردا خیلی آسونه! اگه قَوی باشی یه سِریمسئولیتِ سنگین رو سَرِت آوار میشه! چون ریش داری اگه نوازش بخوای یا گریه کنی همه بِهِت میخندن! بِهِت دستور میدَن تو جنگا آدمبِکشی یا خودت کشته بِشی! چه بخوایُ چه نخوای تو رُ تو ظلمُ سِتَمای عتیقهشون شریک میکنن! ولی شاید واسه تمومِ اینا مَرد بودن یهماجرای دوستداشتنی باشه! دلم میخواد اگه پسر بودی وقتی بزرگ شُدی اون مَردی بشی که من همیشه تو رؤیاهام داشتم! با ضعیفا مهربونُبا ظالما خشن، با کسایی که دوسِش دارن نَرمُ با حاکما، بیرحم! دُشمنِ شُمارهی یکِ کسایی که میگن مسیح پسرِ زنی که به دُنیاش آوُردنیست! مَرد بودن یعنی کسی شُدن! برای من مهمّه که تو کسی باشی!
کوچولو! آدم بودن عبارتِ قشنگیهِ چون فرقی بینِ زنُ مَرد نمیذاره! قلبُ مغزِ آدما جنسیت نداره! هیچ وقت به زوراز تو نمیخوام که چون مَردی یا زنی باید فلان کارُ داشته باشی! فقط دوتا چیز از تو میخوام! یکی این که از معجزهی به دُنیا اومدن تمومِاستفاده رُ بِبَری وُ دوّمی این که هیچ وقت تن به پَستی نَدی! پَستی یه جونورِ خونْخوارِ که همیشه سَرِ راهمون کمین کرده! ناخوناشُ بهبهونههایی مثِ مصلحتُ عقلُ اِحتیاط تو تنِ تمومِ آدما فرو میکنه وُ کمتَر کسی هست که جلوش تاب بیاره! آدما تو خطر پَست میشنُ وقتیخطر از سَرِشون گُذشت دوباره میرَن تو جلدِ خودشون! هیچ وقت نباید خودتُ وقتِ رو به رو شُدن با خطر گُم کنی، حتّا اگه تَرس تمومِ جونتُگرفته باشه! خودِ به دُنیا اومدن یه خطر داره: خطرِ پشیمونی از تولّد! شاید شنیدنِ این حرفا بَرات خیلی زود باشه! شاید بهتر باشه از زشتیا وُغصّهها چیزی بِهِت نگمُ فقط از دنیای شادُ قشنگ بَرات حرف بزنم! ولی نمیخوام سَرِتُ شیره بمالمُ بِهِت بگم که زندهگی مثِ یه قالیِ نَرمه کهمیتونی پابرهنه روش راه بِری، نه! زندهگی یه جادّهی کجُ کولهی پُر از سنگُ کلوخه! کلوخایی که تو رُ زمین میزننُ خونی مالیت میکنن!سنگایی که فقط با چکمههای آهنی میشه از روشون گُذشت! تازه این کافی نیس چون وقتی پاهاتُ بپوشونی هَم یکی پیدا میشه که به سَرِتسنگ بِپَرونه!
(( برگرفته از وبلاگ آقای یغما گلرویی))
مادر شُدن نه حرفهس، نه وظیفه! یه حق از بینِ هزارون حقّیِ که داری! بَس که این حقُ فریاد میزنی خسته میشیُ تقریباً تمومِ مواقع شکستمیخوری! ولی نباید دلْسَرد بشی! جنگیدن زیباتَر از پیروزیه! به سمتِ مقصد رفتن، از رسیدن به اون با ارزشتَره! وقتی بَرَنده میشی یا بهمقصد میرسی یه خلأ رُ تو خودت حِس میکنی! واسه پُر کردنِ همین خلأ باید دوباره راه بیفتیُ مقصدِ تازهیی پیدا کنی! آره! دلم میخواد تو دختر باشی! امیدم اینه که هیچ وقت حرفای مادرمُ تکرار نکنی، همونطور که من هیچوقت تکرارشون نکردم!
***
اگه تو پسر به دُنیا بیایاَم خوشْحال میشم! شاید حتّا بیشتر از دختر بودنت! اون وقت مزّهی بردهگیُ بعضی از تحقیرا رُ نمیچِشی! مثلاً اگه پسرباشی کسی تو تاریکی بِهِت تجاوز نمیکنه! لازم نیست صورتِ خوشْگِل داشته باشی تا تو نگاهِ اوّل چشمِ همه رُ بگیری! وقتی با همْسَرِت تورختِخواب خوابیدی لازم نیست هَر چیزیُ تحمّل کنی! کسی به تو نمیگه گُناه اون روزی دُرُس شُد که حوا سیبِ ممنوعُ چید! کمتَر عذابمیکشی! لازم نیست بِجنگیُ ثابت کنی که میشه خُدا رُ مثِ یه پیرهزنِ مو سفید نقّاشی کرد، نه یه پیرهمَردِ ریشْسفید! میتونی هَر وقت دِلِتخواست شورش کنی! میتونی دوس داشته باشی، بدونِ این که یه شب از خواب بپّریُ حِس کنی داری تو باتلاق فرو میری! میتونی از خودتدفاع کنی بدونِ این که لیچار بشنوی!
اگه پسر باشی باید یه جورِ دیگه از ستمها وُ بردهگیها رُ تحمّل کنی! خیال نکن زندهگی واسه مَردا خیلی آسونه! اگه قَوی باشی یه سِریمسئولیتِ سنگین رو سَرِت آوار میشه! چون ریش داری اگه نوازش بخوای یا گریه کنی همه بِهِت میخندن! بِهِت دستور میدَن تو جنگا آدمبِکشی یا خودت کشته بِشی! چه بخوایُ چه نخوای تو رُ تو ظلمُ سِتَمای عتیقهشون شریک میکنن! ولی شاید واسه تمومِ اینا مَرد بودن یهماجرای دوستداشتنی باشه! دلم میخواد اگه پسر بودی وقتی بزرگ شُدی اون مَردی بشی که من همیشه تو رؤیاهام داشتم! با ضعیفا مهربونُبا ظالما خشن، با کسایی که دوسِش دارن نَرمُ با حاکما، بیرحم! دُشمنِ شُمارهی یکِ کسایی که میگن مسیح پسرِ زنی که به دُنیاش آوُردنیست! مَرد بودن یعنی کسی شُدن! برای من مهمّه که تو کسی باشی!
کوچولو! آدم بودن عبارتِ قشنگیهِ چون فرقی بینِ زنُ مَرد نمیذاره! قلبُ مغزِ آدما جنسیت نداره! هیچ وقت به زوراز تو نمیخوام که چون مَردی یا زنی باید فلان کارُ داشته باشی! فقط دوتا چیز از تو میخوام! یکی این که از معجزهی به دُنیا اومدن تمومِاستفاده رُ بِبَری وُ دوّمی این که هیچ وقت تن به پَستی نَدی! پَستی یه جونورِ خونْخوارِ که همیشه سَرِ راهمون کمین کرده! ناخوناشُ بهبهونههایی مثِ مصلحتُ عقلُ اِحتیاط تو تنِ تمومِ آدما فرو میکنه وُ کمتَر کسی هست که جلوش تاب بیاره! آدما تو خطر پَست میشنُ وقتیخطر از سَرِشون گُذشت دوباره میرَن تو جلدِ خودشون! هیچ وقت نباید خودتُ وقتِ رو به رو شُدن با خطر گُم کنی، حتّا اگه تَرس تمومِ جونتُگرفته باشه! خودِ به دُنیا اومدن یه خطر داره: خطرِ پشیمونی از تولّد! شاید شنیدنِ این حرفا بَرات خیلی زود باشه! شاید بهتر باشه از زشتیا وُغصّهها چیزی بِهِت نگمُ فقط از دنیای شادُ قشنگ بَرات حرف بزنم! ولی نمیخوام سَرِتُ شیره بمالمُ بِهِت بگم که زندهگی مثِ یه قالیِ نَرمه کهمیتونی پابرهنه روش راه بِری، نه! زندهگی یه جادّهی کجُ کولهی پُر از سنگُ کلوخه! کلوخایی که تو رُ زمین میزننُ خونی مالیت میکنن!سنگایی که فقط با چکمههای آهنی میشه از روشون گُذشت! تازه این کافی نیس چون وقتی پاهاتُ بپوشونی هَم یکی پیدا میشه که به سَرِتسنگ بِپَرونه!
(( برگرفته از وبلاگ آقای یغما گلرویی))
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر